یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت:

من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم .

اخوان جواب داد : من پولم کجا بود؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.

نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد.


اخوان گفت این پول چیه ؟.... تو که پول نداشتی.

نصرت رحمانی گفت : از دم در؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم.

چون بیش از سی تومن لازم نداشتم؛ بگیر؛این بیست تومن هم بقیه پولت!

ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود