خوندنیها

نظر یادتون نره

خوندنیها

نظر یادتون نره

داستان عاشقانه



حتما بخونین و نظر بدین

اولین ملاقات٬ایستگاه اتوبوس بود.
ساعت هشت صبح.
من و اونتنها.
نشسته بود روی نیکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون.
سیر نگاش کردم.
هیچ توجهی به دور و برش نداشت.
ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود.
یه نقاشی منحصر به فرد.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شایداون تموم می شد.
دیگه عادت کرده بودم.
دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شاید یه جور ترس از دست دادنش بود.
شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازیکنم.
من به همین تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بیحال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش مینشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو دیده بود یانه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اینکه مبادا اون نیاد مثلخوره توی تنم می افتاد.
هیچوقت برای هیچ کس همچین احساس پر تشویش و در عین حاللذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نیمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شاید چیزدیگه ای شبیه نیاز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه وهر چند در سکوت نیاز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت این هفته ها اون قدر تغییرکردم که شاید خودمم باور نمی کردم.
دیگه رفتنم به ایستگاه مثل همیشهنبود.
مثل دیوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجیبی روحم رواسیر خودش کرده بود.
دیگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتبنبود.
بی خوابی شبها و سیگار های پی درپی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن یا نیامدن او تموم شب هامو پرکرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به این روزافتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اینو همه به من گوشزد میکردن.
یه روز صبح وسوسه عجیبی به دلم افتاد که اون روز به ایستگاهنرم.
شاید می خواستم با خودم لجبازی کنم و شاید ... نمیدونم.
اون روز صدای تیک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبیده می شد و مدامانگشتام شقیقه های داغمو فشارمی داد.
نمیتونستم.
دو دقیقه مونده به ساعت هشت دیوانه وار بدون پوشیدن لباس مناسب وبدون اینکه حتی کیفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاهرفتم.
از دور اتوبوس رو دیدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد وغباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ... درست مثل یک دونده استقامت کهدر آخرین لحظه از رسیدن به خط پایان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدونتوجه به نگاه های متعجب و خیره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رونگاه می کردم.
حس می کردم برای همیشه اونو از دستدادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمیشناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.
با اینکه چیزی در اعماق دلم به منامید می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نیمکت کنار هم می نشینید و دوباره تومی تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شبمی تونم این احساس دلتنگی عجیب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحملکنم.
بلند شدم و ایستادم.
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شدهبودم هیچی برام مهم نبود جز دیدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخوردهقصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب این روز نکبت وار توی قفس تنهایی خودماسیر بشم تصویری مبهم از پشت خیسی چشمام منو وادار به ایستادنکرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نیمکت ایستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقیق که نگاه کردمدیدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دویدهبود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطیفش گلانداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم کهچشمام درست روبروی چشم های بی نظیرش قرار گرفتهبود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پیشونیشو گرفته بود و لایه ایشبیه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کردهبود.
نمی دونستم باید چی بگم که اون صمیمانه و گرم سکوت سنگین بینمونوشکست.
- شما هم دیر رسیدید؟
و من چی می تونستمبگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای هاخندیدیم.
- مثه اینکه باید پیاده بریم.
و پیاده رفتیم ...
و هیچوقت تا اون موقع نمی دونستم پیاده رفتن اینقدر خوبباشه.

زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راهبشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدهبودند.
ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایمباشک!
دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم میزارم!
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬ همه قبولکردند.
دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
همه به دنبال جایی بودند که قایمبشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آویزانکرد.
خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفیکرد.
اصالت به میان ابر ها رفت.
هوس به مرکز زمین راهافتاد.
دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریارفت.
طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل یک چاهعمیق.
آرام آرام همه قایم شده بودند و
دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬هفتادو چهار٬ ...
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجابرود.
تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سختاست.
دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬ که عشق رفت وسط یک دسته گل رزآرام نشت.
دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...
همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایمشود.
بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبرینبود.
دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش اوگفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل ازدرخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فروبرد.
صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دستهایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون میریخت.
شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کردهبود.

نظرات 5 + ارسال نظر
منصورگروسی پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:08

سلام

به


داداش گلم علی عزیز



چه نام زیبایی داری

علــــــی

نام علی را که میخوانم یا می شنوم دلم غنج می رود



در اینجا هم میتوانی اشعار و غزلیاتم را بخوانی

دل زیبا پسندت شاد بادا

سلام داداش منصور.زیبایی از احساس لطیف شاعرانه شماست.
خیلی اشعار خوبی داری.
مرسی از اینکه سر زدی

منصورگروسی پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:09 http://asemanesher.blogfa.com/

احتمالا ادرس وبم نیامد

اینجاست

منصورگروسی پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:12 http://asemanesher.blogfa.com/

اجازه بده تک بیتی برای نام نازنین علی بسرایم


از نام علی دلم عجب پر شور است

گوئی که شراب بر لب منصور است


خدا نگهدار

به به.......چه زیبا
این حس خلاقیتتون منو کشته
واقعا استعداد خارق العاده ای دارین

مهتاب جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:55 http://moonlight-m.blogsky.com

چه زیبا و مختصر

پونه شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 http://jojobijor.blogsky.com/

سلام ممنون از لطفتون
شما هم لینک شدید

سلام منم از شما ممنونم.
امیدوارم همکاری خوب و دوستانه ای داشته باشیم.
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد